خاطره جالب دوستم
تاريخ : چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:خاطره ابوالفضل احمدپور,مجتبی زمانی,, | 9:41 | نویسنده : مجتبی زمانی

    سلام بچه ها امروز میخوام خاطره جالب آقا سید ابوالفضل احمدپور یکی از دوستان و همکلاس پارسالم رو که چند روز پیش اومدن خونمون و کلی با هم بازی کردیم و بهمون خوش گذشت رو از زبان خودش که در وبلاگ زیبایش نوشته باراتون بزارم.

 

خاطره بازی با مجتبی زمانی

    از وقتی که مدرسه ها تعطیل شده بود مجتبی رو ندیده بودم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. هرچی به مامان و بابام می گفتم بریم خونه مجتبی زمانی، اونا منو نمی بردن و هی بهانه میاوردن که بچه ما خانواده مجتبی رو نمی شناسیم آخه تو رو کجا ببریم!!.

     مجتبی دوست و همکلاس سال اول دبستانم در مدرسه شاهد امید امام بود. خیلی به هم علاقه پیدا کرده بودیم و زنگ های تفریح همش با هم بودیم. چون قدش بلند بود توی کلاس صندلی آخر می نشست، من از صندلی اول همش صورتمو بر میگردندم و دست براش تکون می دادمو لبخند میزدم. اون هم لبخند میزد و یواشکی که خانم معلم نبینه، برام دست تکون می داد.

     خانم نظارت معلم مهربانی بود اما دوست داشت توی کلاس حواس مون فقط به درس دادن خودش باشه و اصلا نمی گذاشت کسی با کسی بازی و حرف بزنه. می گفت سر کلاس جای درس خواندن و زنگ تفریح مال صحبت و بازی گوشی کردن.

     وای خدای من چقدر تابستون دیر میگذره! کاش زودتر تموم بشه و بریم مدرسه تا بتونم دوستا و معلم و مدرسه ام را بازم ببینم.

     آره داشتم براتون می گفتم هر چی به این بابا و مامانم می گفتم بریم خونه مجتبی، منو نمی بردن. بالاخره اینقدر اصرار و التماس کردم تا مامانم دلش برام سوخت و تلفنش رو برداشت و زنگ زد به مامان مجتبی!.

     وای خدای من یعنی واقعا مامان داره با مامان مجتبی صحبت می کنه که منو ببره پیش مجتبی و بازی کنیم! اولش اصلا باورم نمی شد، فکر می کردم مثل بعضی از بابا و مامانا داره گولم میزنه و اصلا شماره نگرفته. اما وقتی خوب به حرفاشون گوش دادم و شنیدم گفت می خوایم بیایم منزل تون؛ خوشحال شدم و فهمیدم واقعیه.

     حالا هر چی منتظر شدم که صحبت شون تمام بشه و گوشی رو قطع کنه، مگر ول کن بودن! یکی این می گفت و ده تا اون! از هر دری اینقدر صحبت کردن که فکر کنم شارژ باتری یکی شون تمام شد و گوشی بالاخره خاموش شد و نوبت من رسید تا مامان جواب منو بده.

     پرسیدم مامان کی میریم؟ گفت فردا عصر. وای خدای من حالا تا فردا عصر رو آخه چطور صبر کنم!. فردا صبح زود بیدار شدم و مامان رو مجبور کردم منو آماده کنه. اما هر چی منتظر شدم عصر نشد!

     بالاخره عصر شد و من و مامان و یه جعبه شیرینی خوشمزه رسیدیم تو خیابون شون اما منزل شون رو بلد نبودیم. مامان زنگ زد و مجتبی با دوچرخه اش اومد بیرون و ما رو دید.

     مجتبی کلی مرغ و خروس و جوجه، با یه جفت طوطی و مرغ عشق و یه همستر و یه بچه گربه داشت.

     بعد از یه پذیرائی مختصر حالا نوبت رفتن به اتاق مجتبی و بازی با حیوانات و اسباب بازیا بود. مامان  من و مامان مجتبی هم که انگار بعد از تعطیلی مدرسه دلشون حسابی برای هم تنگ شده بود شروع کردن به یه گپ و گفت و گوی زنونه درست و حسابی.

     بعد از کلی بازی کردن با مجتبی، رفتیم سراغ کامپیوتر و وبلاگ مجتبی.

بابای مجتبی  یه وبلاگ برای مجتبی درست کرده بود به نام< سرباز رهبر>. عکس وبلاگش، عکس پرندگان خشمگین بود. نقاشی و عکسای مجتبی رو نگاه کردیم و بعدش بابای مجتبی یه وبلاگ برای من درست کرد تا خاطرات خوش دنیای کودکی و عکس هایم را برای شما و آینده خودم که بزرگ شدم، بزارم. و این اولین خاطره ای بود که برای شما تعریف کردم.

عکس های من و مجتبی زمانی در منزل شان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • مترجم سایت